واقعا نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن دیگه نمیاد

با اینکه خیلی اتفاق ها افتاده و من دو جا مشغول به کار شدم ولی تا میام اینجا چیزی بنویسم مغزم خالی میشه

من به عنوان مشاور روانشناس تو مرکز اختراعی مشغول به کار شدم

با بچه های کنکوری در ارتباطم.

امروز یه دختره اومده بود پیشم حقیقتا دختر کوشا و زرنگی بود. تو هر فیلدی که وارد میشد جایزه میاورد فقط یه مشکل داشت بابایی داشت که از پیشرفت های جامعه به دور بود پدرش به شدت خودخواه و لجبازافسردگی داشت دختره میگفت بابام اجازه نمیده درس بخونم. حتی دبیرستان هم نمیذاشت برم به زور راضیش کردم. دانشگاه رو که دیگه اصلا نمیذاره. کم کم اشکش درومد صداش میلرزید وقتی صجیت میکرد مامانش رو صدا زدم باهاش یکم صحیت کردم قبول کرد همکاری کنه با دخترش تا یکم این فشار ها برداشته شه از رو این بچه گناه داشت

یه دختر دیگه اومده بود میگفت مامان بابام سه سال پیش از هم جدا شده بودن و امسال دوباره برگشتن. حال روحی خوبی نداشتم تو این چند سال

یه دختر  فوق العاده آروم و سر به زیر بود خیلی به دلم نشست از همون لحظه اولی که اومد تو اتاق بهم سلام ‌کرد دوس داشتم برم بغلش کنم ، اینقدر برام انرژی یود این دختر

مظلومانه گفت من به درد رشته پزشکی میخورم؟ یه همچین بچه ای با این روحیات حساس و آسیب پذیر که اینقدر معصوم و مظلومه به درد پزشکی نمیخوره. روحیاتش با پزشکی سازگاری نداره‌

پ.ن: چند روزه درست حسابی خانواده م رو ندیدم دلم براشون تنگ شده :(


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها