من قبل از حمیدرضا یه دختر بودم مخالف ازدواج و کلا از ازدواج فراری. اسم خواستگار که میومد فقط انگار اسم غول بی شاخ و دم به گوشم خورده. بدون اینکه دست خودم باشه عصبانی میشدم و داد میزدم.
تو اسفند ۹۵ بود که مامان حمید زنگ زدن خونمون ولی ازونجایی که مامان من هیچوقت خونه نبودن صحبت های مامانم و مادرشوهرم موکول شد به فروردین ۹۶.
قبل اینکه تو اسفند مادر شوهرم زنگ بزنن خونمون من قبلش رفته بودم پیش یه فال قهوه گیر، شاید باورتون نشه ولی اولین حرفی که زد گفت حمیدرضا کیه؟ بعدش بهم نشون داد گفت میبینی اسمشو افتاده تو فنجونت؟ من که چشام چارتا شده بود از دیدن این اسم که به این واضحی تو قهوه من بود و بچه دو ساله هم میتونست تشخیصش بده ، سرمو به علامت آره ت دادم
گفت این عدد دو رو بالاش میبینی؟ این علامت زوجیت و ازدواجه. ولی تا اون لحظه من هیچ شخصی به نام حمیدرضا نمیشناختم دورو برم و تو زندگیم گذشت و گذشت و من کلا اون فال قهوه کذایی رو یادم رفت. 
تو فروردین ۹۶ که مامان حمید زنگ زدن اول جدی نمیگرفتم. ولی وقتی مامانم گفت فامیلشون اینه. گوشام سوت کشید. گفتم مامان دو سال پیش هم همین موقع ها زنگ زده بودن. مامانم گفت اشتباه میکنی. گفتم نهههه یادمهههه. نشونی دادم گفتم نشون به اون نشون که این پسرشون بچه سوم خانواده س. یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش داره. دوسال پیش خواهر و برادرش تو عقد بودن. عروس اولشون از دختر های فامیلشونه.
گفتم مامان ازشون بپرس عروس اولشون فامیلشونه؟ اگه نشونه های من درست بود بدون این خانواده همون خانواده ن.
سال ۹۴ هم که زنگ زدن مامانم خیلی دوست داشت راه بده منتها من یک الم شنگه درست حسابی راه انداختم که مامانم منصرف شد
بگذریم بابا و عموی حمیدرضا از دوستای آقاجونم هستن و دورادور خانواده همو میشناختن ولی من تو عمرم ندیده بودمشون.
وقتی مامانم بدون هماهنگی من قرار گذاشت که راهشون بده با گریه رفتم پیش استادم و گفتم مامانم بدون اجازه من همچین کاریو کرده
استاد کاتبی گفت با خانوادت لجبازی نکن.تا الان نذاشتی هیچ خواستگاری رو راه بدن الان اگه واقعا نمیخوای ازدواج کنی این راه ، راه درستی نیست.
جلسه اول مامان حمید و نفیسه خواهر شوهرم اومدن.
من صبحش یه مشت فلفل قرمز خوردم. صورت من فوق العاده به فلفل و گرمی جان حساسیت داره و سریع جوش میزنه.
نیم ساعت بعدش دوتا جوش گنده زد رو صورتم. همونجا هم تردمش که باد کنه و قرمز بشه تا مامان حمید و نفیسه منو نپسندن!
برعکس که مادر شوهرم همین چند وقت پیش بهم گفتن من همون اولین باری که دیدمت فهمیدم عروس ما میشی و خیلی خواستمت!
هفته بعدش قرار بود حمید بیاد. شب قبل از اومدنش با مامانم بحث داشتم. مامانم بهم گفت فکر نکن نمیفهمم میخوای یه عیب و ایرادی بذاری رو پسر مردم و ردش کنی
واقعا قصدم همین بودواقعا نمیخواستم ازدواج کنم. تا اخرین لحظه تو ذهنم جملاتی که میخواستم بگم که حمید منصرف شه رو تمرین میکردم.
وقتی حمیدرضا اومد، از در که وارد شد من سرم پایین بود و ندیدمش، صدای سلامش رو که شنیدم دلم ریخت. سرمو آوردم بالا فقط ببینم صاحب این صدا کیه.
وقتی باهم رفتیم تو اتاق حرف بزنیم با هر جمله ای که حمید میگفت فقط انگار طرز فکر منو میگفت. با هر جمله ش تو دلم میگفتم چقدر شبیه منه!!!
حمید و مامانش و خواهرش شنبه ۱۶ اردیبهشت ساعت ۸ شب اومدن. ما تا ساعت ۹:۴۵ داشتیم باهم حرف میزدیم
همین چند روز پیش مادر شوهرم بهم گفتن حمید وقتی تورو دید تا اومد تو ماشین نشست گفت من اینو میخوام.
گذشت و گذشت.
قرار بود تو تیر ازدواج کنیم. ولی سر به توافق نرسیدن تو بحث مهریه ازدواجمون بهم خورد
من و حمید یواشکی قبل اینکه ازدواجموم بهم بخوره تو فاصله ای که میرفتیم مشاوره ازدواج، شماره های همو گرفته بوذیم و باهم صحبت میکردیم.
یادمه روزی که ازدواجمون بهم خورد حمید گریه میکرد ، من گریه میکردم.
چه تابستون بدی بود
چه تابستون غمناکی بود.
من و حمید تصمیم گرفتیم دوباره دوتا خانواده ها رو بهم وصل کنیم و خودمون یه کاری برای ازدواجمون بکینم
ولی اینقدر تحت فشار بهم خوردن ازدواجمون بودیم که مدام باهم بحثمون میشد
آخرای مرداد بود که یه شب دعوای بدی کردیم و دیگه از هم خبری نگرفتیم
تا دوماه بعدش یعنی تو مهر
فردای اون شبی که اون دعوای رو باهم کردیم من داغون بودم. تمام پست هایی که مربوط به ازدواج من و حمید بود رو از وبلاگم پاک کردم و تو بیو وبلاگ اون قسمت از کتاب آنا گاوالدا رو نوشتم.
بقیه ش رو بعدا مینویسم.
چقدر خوابم میاد
فردا صبح قرار صبحونه دارم شوهرم و جاریم و خواهرشوهرم
ظهر هم عمه جون اینا میخوان بیان خونمون
آخ جان

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها