یک عدد گل گـــلاب گزارش می دهد...!



۲۲ بهمن مبارک.(!)
.
.
.
.
رها به دختر بچه ۱۱ ساله س که در ازای ۱۵ میلیون تومن فروخته شده(به عقد شرعی) به یه مرد ۵۰ ساله با یک زن و تعدادی بچه.
به گفته همسر اول رها هرشب رابطه جنسی رو تجربه میکنه و صدای گریه های از روی ترس و درد کشیدنش دل هیچ کس رو به درد نمیاره
لعنت به این .
به چی بگم؟ بگم که میان دهنمو سرویس میکنن و سانسورم میکنن
ولش کن
لعنت به من که تو این دنیا نفس میکشم و این چیزا رو میبینم و فقط باید نظاره گر باشم

۲۲ بهمن مبارک.(!)
.
.
.
.
رها به دختر بچه ۱۱ ساله س که در ازای ۱۵ میلیون تومن فروخته شده(به عقد شرعی) به یه مرد ۵۰ ساله با یک زن و تعدادی بچه.
به گفته همسر اول رها هرشب رابطه جنسی رو تجربه میکنه و صدای گریه های از روی ترس و درد کشیدنش دل هیچ کس رو به درد نمیاره
لعنت به این .
به چی بگم؟ بگم که میان دهنمو سرویس میکنن و سانسورم میکنن
ولش کن
لعنت به من که تو این دنیا نفس میکشم و این چیزا رو میبینم و فقط باید نظاره گر باشم

شدم و خوابم نمیبره.

دم ی که میشه کلا وحشی میشم زود عصبانی میشم الکی الکی میزنم زیر گریه حتی گیر های الکی به حمید میدم. به همه پرخاشگری میکنم و تهش هم شرمندگی باقی میمونه که چرا اینقدر رو هورمون هام کنترل ندارم و رفتارم بعضی موقع ها دست خودم نیست.

حمید قبل اینکه بخوابه بهم گفت امشب تو مهمونی کلا چشمم رو تو بود. همش تو فکر تو بودم و به تو فکر میکردم. نگات میکردم با خودم میگفتم چه خانوم خوشگلی دارم. 

غم دنیا امشب رو دلمه . غمگینم.


یکی از کاربرد های هیپنوتیزم بازگشت به زندگی های قبله.

واقعا یکی از عجیب ترین تجربه های هر فرد ممکنه باشه.

برای همایش هینوتیزم پنج شنبه به قدری اشتیاق دارم که حد و مرز نداره. بلاخره دکتر فتحی رو پیدا کر‌دم.

خدا کنه قبول کنه منو هیپنوتیزم کنه☹️☹️☹️

خیلی دوست دارم بدونم تو زندگی های قبلیم کی بودم. این خوابی که از بچگیم میدیدم که تو یه شهر ناشناخته م و هربار ، هر چند سال یه بار خواب میدیدم دارم تو یکی از قسمت های شهر قدم میزنم یا از خیابون رد میشم

فقط یه خوابه یا.؟

یا این تصویری که از یه خونه تو یه مزرعه دارم و تو قرن ۱۷-۱۸ میلادی دارم زندگی میکنم فقط یه تصویر ذهنی پر رنگه یا مربوط به زندگی های قبلم میشه


چهارشنبه روز من بود. خیلی وقت بود که اینطوری، اینقدر با کیفیت درس نخونده بودم. پارسال که میخواستم واسه ارشد بخونم که هروقت لای کتاب رو باز میکردم تنها فکری که به ذهنم میرسید فقط حمیدرضا بود. اصلا به هیچ عنوان تمرکز حواس نداشتم. ولی امسال تمرکزم دوباره برگشته به دوران اوج خودش.

امروز وقتی داشتم از دانشگاه برمیگشتم سمت خونه یادم اومد الکی الکی شدم ۲۳ ساله. من به خودم قول داده بودم از ۱۵ بالاتر نرم ، چی شد یهو ۲۳ شدم؟

غروب حمیدرضا اومد دنبالم که منو بذاره خونه خودشون و خودش بره هتل. تو ماشین که نشستم بهم گفت خانوم برات چیزی خریدم 

نگاه کردم دیدم دوتا عروسک با موهای بلند و فر که دست یکیشون یه نی نی بود که با پتو ساندویچی ش کرده بودن.

حمید میگفت این بچمونه اینم تویی! 

وقتی شوهرم و اسما و نفیسه رفتیم خونه نسترن اینا واقعا تنها بودم. غیر از سلام احوال پرسی و خدافظی فکر کنم در حد ۲ دقیقه با بقیه صحبت کردم ! بقیه ش رو داشتم به بقیه مهمونا یا پاچه شلوارم یا بچه کوچولو ها نگاه میکردم. تو این فکر بودم که به حمید بگم من واقعا احساس تنهایی میکنم میشه ماه درمیون بیام؟دوره قبلی هم که حضور داشتم همینطور بود. ولی خب بیخیال شدم حالا ۲-۳ ساعت به در و دیوار نگاه کنم یا صدای خنده و جیغ های بقیه خانوم ها رو گوش بدم چیزی ازم کم نمیشه.

دلم هوس کرده بشینم ازین فیلم عشقی ها ببینم. البته باید هپی اندینگ باشه. بشینم پای عشق دختر و پسره گریه کنم بعدشم چشمام خسته شه همونجا بخوابم


جمعه صبح با خانواده حمید اینا رفتیم صبحونه خوردیم.

ظهر از ساعت ۱ عمه جون و مامانی و بچه ها همه اومدن خونه ما . دیگه بودنننننن تااااااا ساعت ۱۲ شب بسی بسیار خوش گذشت ولی حمیدرضا و سینا پوکر فیس بودن چون تا حالا همچین مهمونی های طولانی ای ندیده بودن

هنوز عشقولم نخوابیده. از صبحه شونه و گردنش درد میگیره و همچنان داره درد میکشه☹️


من قبل از حمیدرضا یه دختر بودم مخالف ازدواج و کلا از ازدواج فراری. اسم خواستگار که میومد فقط انگار اسم غول بی شاخ و دم به گوشم خورده. بدون اینکه دست خودم باشه عصبانی میشدم و داد میزدم.
تو اسفند ۹۵ بود که مامان حمید زنگ زدن خونمون ولی ازونجایی که مامان من هیچوقت خونه نبودن صحبت های مامانم و مادرشوهرم موکول شد به فروردین ۹۶.
قبل اینکه تو اسفند مادر شوهرم زنگ بزنن خونمون من قبلش رفته بودم پیش یه فال قهوه گیر، شاید باورتون نشه ولی اولین حرفی که زد گفت حمیدرضا کیه؟ بعدش بهم نشون داد گفت میبینی اسمشو افتاده تو فنجونت؟ من که چشام چارتا شده بود از دیدن این اسم که به این واضحی تو قهوه من بود و بچه دو ساله هم میتونست تشخیصش بده ، سرمو به علامت آره ت دادم
گفت این عدد دو رو بالاش میبینی؟ این علامت زوجیت و ازدواجه. ولی تا اون لحظه من هیچ شخصی به نام حمیدرضا نمیشناختم دورو برم و تو زندگیم گذشت و گذشت و من کلا اون فال قهوه کذایی رو یادم رفت. 
تو فروردین ۹۶ که مامان حمید زنگ زدن اول جدی نمیگرفتم. ولی وقتی مامانم گفت فامیلشون اینه. گوشام سوت کشید. گفتم مامان دو سال پیش هم همین موقع ها زنگ زده بودن. مامانم گفت اشتباه میکنی. گفتم نهههه یادمهههه. نشونی دادم گفتم نشون به اون نشون که این پسرشون بچه سوم خانواده س. یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش داره. دوسال پیش خواهر و برادرش تو عقد بودن. عروس اولشون از دختر های فامیلشونه.
گفتم مامان ازشون بپرس عروس اولشون فامیلشونه؟ اگه نشونه های من درست بود بدون این خانواده همون خانواده ن.
سال ۹۴ هم که زنگ زدن مامانم خیلی دوست داشت راه بده منتها من یک الم شنگه درست حسابی راه انداختم که مامانم منصرف شد
بگذریم بابا و عموی حمیدرضا از دوستای آقاجونم هستن و دورادور خانواده همو میشناختن ولی من تو عمرم ندیده بودمشون.
وقتی مامانم بدون هماهنگی من قرار گذاشت که راهشون بده با گریه رفتم پیش استادم و گفتم مامانم بدون اجازه من همچین کاریو کرده
استاد کاتبی گفت با خانوادت لجبازی نکن.تا الان نذاشتی هیچ خواستگاری رو راه بدن الان اگه واقعا نمیخوای ازدواج کنی این راه ، راه درستی نیست.
جلسه اول مامان حمید و نفیسه خواهر شوهرم اومدن.
من صبحش یه مشت فلفل قرمز خوردم. صورت من فوق العاده به فلفل و گرمی جان حساسیت داره و سریع جوش میزنه.
نیم ساعت بعدش دوتا جوش گنده زد رو صورتم. همونجا هم تردمش که باد کنه و قرمز بشه تا مامان حمید و نفیسه منو نپسندن!
برعکس که مادر شوهرم همین چند وقت پیش بهم گفتن من همون اولین باری که دیدمت فهمیدم عروس ما میشی و خیلی خواستمت!
هفته بعدش قرار بود حمید بیاد. شب قبل از اومدنش با مامانم بحث داشتم. مامانم بهم گفت فکر نکن نمیفهمم میخوای یه عیب و ایرادی بذاری رو پسر مردم و ردش کنی
واقعا قصدم همین بودواقعا نمیخواستم ازدواج کنم. تا اخرین لحظه تو ذهنم جملاتی که میخواستم بگم که حمید منصرف شه رو تمرین میکردم.
وقتی حمیدرضا اومد، از در که وارد شد من سرم پایین بود و ندیدمش، صدای سلامش رو که شنیدم دلم ریخت. سرمو آوردم بالا فقط ببینم صاحب این صدا کیه.
وقتی باهم رفتیم تو اتاق حرف بزنیم با هر جمله ای که حمید میگفت فقط انگار طرز فکر منو میگفت. با هر جمله ش تو دلم میگفتم چقدر شبیه منه!!!
حمید و مامانش و خواهرش شنبه ۱۶ اردیبهشت ساعت ۸ شب اومدن. ما تا ساعت ۹:۴۵ داشتیم باهم حرف میزدیم
همین چند روز پیش مادر شوهرم بهم گفتن حمید وقتی تورو دید تا اومد تو ماشین نشست گفت من اینو میخوام.
گذشت و گذشت.
قرار بود تو تیر ازدواج کنیم. ولی سر به توافق نرسیدن تو بحث مهریه ازدواجمون بهم خورد
من و حمید یواشکی قبل اینکه ازدواجموم بهم بخوره تو فاصله ای که میرفتیم مشاوره ازدواج، شماره های همو گرفته بوذیم و باهم صحبت میکردیم.
یادمه روزی که ازدواجمون بهم خورد حمید گریه میکرد ، من گریه میکردم.
چه تابستون بدی بود
چه تابستون غمناکی بود.
من و حمید تصمیم گرفتیم دوباره دوتا خانواده ها رو بهم وصل کنیم و خودمون یه کاری برای ازدواجمون بکینم
ولی اینقدر تحت فشار بهم خوردن ازدواجمون بودیم که مدام باهم بحثمون میشد
آخرای مرداد بود که یه شب دعوای بدی کردیم و دیگه از هم خبری نگرفتیم
تا دوماه بعدش یعنی تو مهر
فردای اون شبی که اون دعوای رو باهم کردیم من داغون بودم. تمام پست هایی که مربوط به ازدواج من و حمید بود رو از وبلاگم پاک کردم و تو بیو وبلاگ اون قسمت از کتاب آنا گاوالدا رو نوشتم.
بقیه ش رو بعدا مینویسم.
چقدر خوابم میاد
فردا صبح قرار صبحونه دارم شوهرم و جاریم و خواهرشوهرم
ظهر هم عمه جون اینا میخوان بیان خونمون
آخ جان

بزرگترین ترسی که تو زندگی دارم از دست دادن اعضای خانوادم و داعشه.

از هیچ چیزی به اندازه این دوتا نمیترسم. حالا داعش که میگم فقط خود گروه داعش نیست. کلا هر گروه تکفیری و تروریستی شاملش میشه. واقعا وقتی اسمش که میاد حالم بد میشه. ترس همه جونمو میگیره.

ترس از دست دادن هم که دو جور میشه: هم ترس از مرگ هم اضطراب جدایی. که من جفتشو دارم.

اضطراب جدایی بر میگرده به ۳-۴ سالگیم. ترس از مرگ رو نمیدونم

البته من یه بار مامانم رو تا قدمی از دست دادنش تجربه کردم.

از داعش میترسم چون داعش برای من یعنی و قتل. که تو ذهن من جفتش مساوی با از دست دادن عزیز هاته و مردن که بازم بر میگرده به همون مورد ترس اولی

درسته من فارغ التحصیل روانشناسیم ولی خودم FoMo دارم. البته به خاطر تجربه افتادن و سقوط تو استخر تو ۳ سالگیم ، ترس از ارتفاع هم دارم

کلا تو جهان آدم سالم هم داریم؟ حالا نمیخوام خودمو توجیه کنم ولی کسی پیدا میشه که از نظر شخصیتی هیچ ترس ، اختلال و بیماری روانی حتی حتی حتی یه افسردگی خشک و خالی رو هم حتی به مدت ۱ هفته تجربه نکرده باشه؟


کلا هر جنسیت مونثی ، یک هفته در ماه رو رو روال نیست

هرکسی هم یه طوریه. یکی دل نازک میشه، یکی عصبی میشه، یکی همش سردرده و

اکثر خانوما تو این یک هفته کذایی هر لحظه یه مودی هستن.

مثلا خود من واقعا زود رنج میشم و تحریک پذیرم.سر کوچیک ترین چیزا همش دلم میخواد گریه کنم و به حمید گیر بدم.

طفلک ما خانوما ؛(


تقریبا نیم ساعت پیش داکتر استرنج تموم شد باحال بود خوشم اومد ولی آخرشو دوست نداشتم. دلم میخواست همزمان دوتا شغل باهم داشته باشه. هم پزشک هم استاد عرفانی. بعدشم حیف دوست دخترش بود که ولش کرد کلا من با داستان های عاشقانه ای که تهش نرسیدن باشه مشکل دارم.

داستانش در مورد یه دکتر جراح خیلی ماهر و چیره دست که فوق العاده معروف هم بود، هست که طی یک تصادف باعث میشه دستاش همش بلرزن و دیگه نتونه طبابت کنه واسه همین رو میاره به فرقه های شرقی و عرفان تا بتونه از طریق روح، جسمش رو طبابت کنه و به زندگی قبلیش برگرده.

بعدشم همین که عکس پوسترش رو دیدم که بندیکت کامبربچ بازی میکنه دیگه نیازی نبود ببینم امتیاز IMDB فیلمش چقدره. خود جناب بندیکت امتیاز خالصه از نظر من برای هر فیلمی!


فیلم بعدی، یه سینمایی خیلی پرفکت و عالی برای من که عاشق درام های هپی اندینگ هستم و ترجیح میدم مقدار هیجان به کار رفته کم باشه و کمتر تخیلی باشه و به زندگی معمولی و نرمال آدما نزدیک تر باشه، هست.

داستان درباره یک ستاره موسیقی به اسم لیام هست که یه روز به طور اتفاقی خبر فوت یکی از دوستای قدیمیش رو از اخبار میفهمه و به شهر خودش بعد از 8 سال برمیگرده تا تو مراسم ختم دوستش شرکت کنه


بعدی، یک انیمیشن در قالب سریال هست که تا الان تا جایی که من اطلاع دارم 2 فصلش اومده محصول کمپانی والت دیزنیه و مخصوص شاد کردن روح آدمه.

عاشق روحیه استار باترفلای ام

داستان در مورد یه دختر شاهزاده که تو یک بُعد دیگه زندگی میکنه و چون خیلی شیطون و بی مسئولیت بوده مامان باباش میفرستنش زمین تا اخلاقش عین آدم بشه و از این لوسی در بیاد


فیلم سینمایی بعدی در مورد زندگی یه پسر نوجوون به اسم سایمون هست که یه راز بزرگی رو از همه حتی خانواده ش مخفی کرده یه عمر و اون همجس گرا بودنش هست

داستانش آموزنده س خوبه ولی برای من تکراری بود موضوعش.


بعدی در مورد یه داستان Based on True story هست که اتفاقا نامزد جایزه اسکار هم بوده ایشون

داستان زندگی یک پسر هندی که تو بچگی گم میشه و دست روزگار اونو میرسونه به استرالیا و تو یه محیط عالی بزرگ میشه تا 20 سال بعدش که شروع میکنه به پیدا کردن هویت واقعیش.


دوشنبه قراره برای فائزه خواستگار بیاد

چهارشنبه میخوام برم پیش استاد کاتبی. چند روزه یه سری چیزا خیلی فکرم رو مشغول خودش کرده.

حالا نمیدونم به خاطر یمه یا به یه چیز دیگه مربوط میشه، ولی سطح رضایتم از زندگی اومده پایین. دلم میخواد های های گریه کنم

الان داشتم یه فیلمی نگاه میکردم از خودم و حمید، ۷ ساعت قبل از محرم شدنمون بود!!! آخییییی چه دورانی داشتیم❤️❤️❤️ عشق منی تو همسر مهربونم

دیشب یه عکس خوشگل ازش تو خواب گرفتم از صبح دارم همش نگاه میکنم تو دلم قربون صدقه ش میشم

فاطمه و سینا هم که فردا اولین مسافرت دو نفریشون رو میرن! میخوان برن قشم!!

حمیدرضا بهم میگه خدا نکنه تو بشی! تو ازون دسته آدمایی هستی که ی روت خیلی تاثیر میذاره!☹️☹️

واقعا بهم میریزم این چند روز رو.تمام سیستمم عوض میشه


 

 

میدونم دست خودت نیست

 

نمیتونی این نباشی
نمیتونی وقت خنده ت اینقدر شیرین نباشی
تو نگاهم میکنی که
غرق دریا شم که هستم
منو ساختن واسه اینکه 
عاشقت باشم که هستم
 
من یه جوری عاشقم که قبل تو، زندگی کردنم و یادم نیست
رگ من اینقد نزدیکی که نبض رو گردنمو یادم نیست
من یه جوری عاشقم که ممکنه زیر لبخند تو نابود بشم
من اسیر تو بشم آزادم تو رهام نکن که محدود بشم
 
سال 97 هم تموم شد! کی باورش میشه؟! چقدر سال 97 برام خوب بود! نمیگم 100 درصد خوب بوداا ولی خب 90 درصدش که خوب بود
دیشب حمید رو بغل کرده بودم احساس میکردم تمام خستگی تنم داره از بین میره بهش گفتم نمیدونی چقدر خوبه کنارت میخوابم :)
عشق واقعی رو بعد از ازدواج فهمیدم وقتی از دور دارم میام سمتت و چشمم بهت میفته که سرت تو موبایلته، لبخند میاد رو لبم
در طول روز عکسات رو نگاه میکنم و برای بار هزارم به این فکر میکنم چقدر دوست دارم!
وقتی خوابی و نگاهت میکنم، صدای نفس هات رو گوش میدم عادت داری موهات رو ناز کنم تا خوابت ببره. باید حتما بغلم کنی تا بخوابی
خدایا نمیدونی چقدر خوبه صبح وقتی بیدار میشه که بره هتل، تو خواب و بیدار میگم یکم دیگه پیشم بخواب بعد برو و میاد دوباره رو تخت میخوابه چه حالی میده چقدر خوبه خواب صبح وقتی محکم بغلش کردم نمیذارم ت بخوره
خدایاشکرت
همه چی خوبه همه چیز سر جاشه
خدایا ازت میخوام سال 98 سال بهتری باشه. ارشد بالینی فردوسی قبول شم. به اهداف سال جدیدم برسم
خدایا به خانواده م سلامتی ، آرامش و خوشبختی بده. سایه اعضای خانواده م رو بالا سرم نگه دار کمک کن بیمار نشن. ناخوش نشن. اتفاق بدی واسشون نیفته.
سعی میکنم امسال آدم بهتری باشم بیشتر دست آدم های نیازمند رو بگیرم و کمک شون کنم. سعی میکنم رو نقطه ضعف هام بیشتر کار کنم و یه تی بدم به خودم تو سال جدید

با یکی از دوستام در مورد دین صحبت میکردم سعی در مجاب کردن من داشت که دین چیز خوبیه. و من میگفتم دلیل منطقی بیار که خوبه. آیه قرآن آورد که معنی‌ش میشد اگر باور نداشته باشین به چیزایی که میگیم در آخرت مجازات میشین و اینا.

نمیدونم چرا کسایی که مذهبی هستن سعی دارن بهت بفهمونن دین خوبه. واقعا رو مخن.

بیخیال شایدم من اشتباه میکنم ولی در هر صورت بیاین به عقاید هم احترام بذاریم

اینو نمیخواستم بگم و بعدشم پست کنم. ولی میخواستم بگم خدایا ممنونتم. تازگیا به قدری دیدگاهم عمیق تر و باز تر شده که واقعا لذت میبرم. تازگیا که میگم یعنی یکسالی میشه.

بزرگترین درسی که از زندگی یاد گرفتم این بود که انتظارتم رو از دیگران تا جایی که میتونم بیارم پایین.چقدر همین یک مورد میتونه آدم رو خوشبخت کنه


 امیدوارم در این سالی که می‌آید، هزار اشتباه کنید. اگر اشتباه کنید، یعنی دارید چیزهای جدید می‌سازید، یا روش‌های جدید امتحان می‌کنید، یاد می‌گیرید، زندگی می‌کنید، مزرهایتان را جابه‌جا می‌کنید، خودتان را عوض می‌کنید و دنیایتان را.

کارهایی می‌کنید که قبلا نکرده‌اید، و راستش از همه مهم‌تر: دارید یک تکانی می‌خورید و حرکتی می‌کنید. برای همه اینهاست که این اشتباه کردن» آرزوی من برای شماست، برای همه ما، برای خودم.

اشتباهات جدید کنید. از آن اشتباهات باشکوه و با‌عظمت. اشتباهاتی که قبلا هیچکس نکرده. یخ نزنید، جا نزنید، نگران این نباشید که این خوب نیست و آن کامل نیست، هر چه که هست: هنر، یا عشق، یا کار، یا خانواده، یا زندگى.

هر چه هست که از انجام دادنش مى‌ترسید، انجامش دهید.

اشتباه کنید سال آینده، و تا ابد

 #نیل_گیمن 


خدایی نامردی نیست ما ایرانی ها که اینقدر بدبختی میکشیم آخرش بازم یه خاطر رقص و موسیقی و نشون دادن مو سر به نامحرم بازم بریم جهنم؟ یعنی جهنم از ایران این دوره زمونه بدتره؟
شد یه سال عین آدم شاد باشیم؟
دلم میخواد بنویسم
دلم میخواد کتاب بخونم
دلم میخواد موسیقی گوش بدم
دلم میخواد بیشتر خودم باشم
دلم میخواد این کنکور لعنتی هم زودتر تموم شه

از همون بچگی نگران از دست دادنت بودم
خیلی شبا، قبل اینکه ازدواج کنیم میومدم بالا سرت و خوابیدنت رو تماشا میکردم تو دلم میگفتم خوش به حال شوهرش که تو هرشب کنارش اینقدر قشنگ میخوابی
طاقت حتی یه لحظه ناراحتیت رو هم ندارم. نه من نه فائزهیه قطره اشکت رو که میبینم دلم میخواد عالم و آدم رو قتل آدم کنم ولی با این حال هیچکسی هم نمیتونه تو این دنیا مثل تو منو عصبانی کنه که دیگه کنترل عقلی خودمو از دست بدم
همیشه نگرانت بودم و هستم آخه مهربونی زیاد از حدت میترسم کار دستت بده یه روز 
هرجای دنیا باشی همیشه و همیشه هر قدمی برداری تا آخرین نفسم پشتتم حتی اگه عالم و آدم پشتت رو خالی کنن
خیلی بچه بودم یادم نمیاد چند سالم بود ولی از همون کوچیکی به جای خودم واسه تو و فائزه دعا میکردم که خوشبخت و خوشحال باشین تو زندگیتون
تولدت مبارک خواهر عزیزم من خیلی دوست دارم حتی اگه به زبون نیارم یا دعوات کنم اگه یه روزایی دعوات میکنم به خاطر خودته چون راه جلوی پات رو دارم میبینم که منتهی به کجا میشه. ایشالا همیشه لبت خندون باشه و دلت شاد باشه❤❤❤

خیلی استرس کنکور دارم. همش فکر میکنم هیچ پخی نمیشم و این یکسال تلاشم از بین میره. اگه بالبنی مشهد قبول نشم دلم خیلی میسوزه واقعا داغون میشم

خیلی نا امیدم

مطمئنم که سه رقمی رو هوا میشم ولی من زیر ۴۰ میخوام تا روزانه فردوسی قبول شم


۱۷ روز دیگه سالگرد ازدواج ماست!! حمید سرشب میگفت چقدر سریع گذشت این دوسال انگار دیروز بود! راست میگه. مخصوصا این یکسال که خیلی زود گذشت. حمید تو ماشین گفت برای سالگرد ازدواج یکی از هتل های شهر رو رزرو کرده. پارسال روزی که محرم شدیم مامان بابام اتاق ۴۳۸ هتل هما ۲ رو گرفتن. وای خدا چقدر استرس داشتم اونروز. چون میدونستم قراره رابطه جنسی داشته باشیم. عین چی استرس داشتم ک خجالت میکشیدم. دهنم هم اونشب سرویس شد ولی هنوز که هنوزه یکی از بهترین شب های عمرمونه. حس و حالش واقعا باحال بود. حمید میگه هیچ احدی تو دور و بری های من شب اول رابطه نداشت که ما داشتیم عزیزممم ما یکسال هم دوست بودیم اونا نبودن!! حالا سرشب که حمید گفت مثل پارسال بریم تو یکی از اتاقای یک هتل دوباره استرسی شدم بعد تو دلم میخندیدم به خودم میگفتم خره مگه بار اولته میخوای رابطه داشته باشی؟ اوسکوووووول یه آن خجالتی شدم 

کنکور هم که ۲۲ روز دیگه س

به قدری استرس دارم که دو روزه دقیقا دو روزه از استرس قلبم تیر میکشه و نمیتونم درست نفس بکشم. انگار یه نفر داره قلبمو سوزن سوزن میکنه

حال درست حسابی ندارم. دلم میخواد از استرس خودمو بکشم هیچ کس هم منو متوجه نمیشه که زیر بار چه استرسی هستم. ولی حمیدرضا خیلی درکم میکنه این چند روزه . خیلی خیلی دلم میخواد زودتر کنکور تموم شه تا بتونم جبران ‌کنم این روزا رو براش دوست دارم عزیزم.


الان من ناراحتم چون استرس دارم وحشتناک این چند روزه کلا همش آهنگ غمگین گوش میدم به خاطر کنکور. البته به خاطر شرایط سیل و زله و ایناها هم هست که تمام کشور رو گرفته.

اگه میدونستم همچین آبی قراره بیاد یه کشتی از قبلش می ساختم حداقل شایدم خدا حال نکرده دکمه Delete All رو واسه همه ایرانیا زده. من که همش دارم میگم ما تو خود جهنم زندگی میکنیم هیچ کس باور نمیکنه. بفرما. منتها چون آب زیاده آتیشش خاموش شده. باز از دوماه دیگه تابستون شروع شه باز روشن میشه. 

خدایاااااا رحم کنننننن درسته ما ایرانیا روز به روز بدبخت بیچاره تر میشیم ولی ما هم آدمیم به قرآن :((((((


فکر کنم کنکور رو یه هفته عقب بندازن به خاطر سیل.الان امروز اگه ۱۸ ام باشه. دوشنبه میشه ۱۹- سه شنبه ۲۰- چهارشنبه ۲۱ - پنج شنبه ۲۲ و جمعه ۲۳.

من تا جمعه تموم میکنم درس هارو. ۲۴ و ۲۵ فقط زبان و روش تحقیق تست بزنم

تا ۳۱ ام باید بتونم تمام درس ها زو تست هاش رو تموم کنم. روزی ۵۰۰تا تست اگه دستم روون بشه حله. من سال ۹۳ دم دمای کنکور روزی ۶۰۰ تا میزدم تازه با مرور درس ها. اصولا من دقیقه ۹۰ مغزم و عملکردم میشه عین موتور بنز

از اول اردیبهشت دیگه فقط تست. خودمو باید با تست حلق آویز کنم. هااا راستیییی یادم باشه یه جلسه توجیهی دم دمای کنکور با استاد رهباردار بگیرم.

یه چیزیییییی. اگه کنکور یه هفته عقب بیفته میفته روز کنکور دکترای بهداشت که دوتا کنکور تو یه روز میگیرن مگه؟ 


حمیدرضا سرما خورده از دایانا گرفته. یک وجب بچه چنان ویروسی داشت که همه رو سرماخورده کرد.

دوتا سرفه تو صوزت من کرده بود گلو درد شده بودم

امشب من و حمید جدا از هم میخوابیم بدون حمید خوابم نمیبره. عادت کردم شبا بغلم کنه. هرشب وقتی میخوام بخوابم چه باهم یخوابیم چه من بعد از یکی دوساعت بیام رو تخت که حمید خواب باشه، برمیگرده سمتم دستشو میندازه دورم پاشو هم میندازه دور کمرم. امشب چون سرماخورده و نزدیک کنکور منه گفت پیش هم نباشیم تا من حالم بهتر بشه☹☹☹☹


موضوع اول:

سرما خوردم ولی ناراحت نیستم چون از حمید گرفتم! میگن هرچی از دوست رسد نیت. اون شب خودم هی میرفتم بوسش میکردم و میگفتم برام مهم نیست سرما بخورم دلم تنگ شده واسه بوس کردنت.

موضوع دوم:

اگه قرار بود از من بپرسن کی دوست داری بمیری میگفتم تو همین روزا

بحث افسردگی و مشکل داشتن نیست ولی به نظرم از یه جایی به بعد دنیا جای موندن نیست من از آینده میترسم. از آینده ی مزخرفی که به دلیل خاورمیانه بودنمون در انتظارمونه و کلا از خیلی چیزای دیگه. من هدفی جز اعضای خانواده م برای زنده بودن و نفس کشیدن ندارم. یعنی بودن این افراد تو زندگیم باعث هدف داشتن زندگی من شده.

جدیدا دارم روی حمید هم اضطراب جدایی میگیرم. فکر میکردم برای حمیدرضا اینطوری نمیشم و فقط اختلال اضطرا جدایی واسه مامان بابام و خواهرام دارم ولی امروز فهمیدم حمید هم داره به این لیست اضافه میشه.

من واقعا آسیب پذیرم و نقطه ضعف های بزرگی تو زندگی دارم. دوست ندارم اینطوری باشم.☹

موضوع سوم:

امروز مامانم کلا درگیر من بودن تمام فکر و ذهن عشقولکم شده بود تب کردن الهه البته منم امروز عین جنازه ها بودم از بی حالی. کلا من همیشه خیلی بد سرما میخورم

واقعا مامان و بابا نعمتن خدا آدمارو خیلی دوست داره که مهر پدر و مادری رو اینقدر زیاد تو وجود آدما گذاشته


شنبه ۳۱ فروردین اولین سالگرد ازدواج من و حمید هست و ما روز قبلش یعنی جمعه ۳۰ ام سالگردمونو گرفتیم.
حمید تدارک همه چیز رو دیده بود. از قبل زنگ زده بود به همه و همگی رو دعوت کرده بود یه جوری که من نفهمم 
امروز اومد دنبالم دیدم با کروات و کت شلوار اومده! رفتیم تخت جمشید تا وارد شدم دیدم خانواده حمید اینا هم هستن!!!! خانواده منم اومدن. حمید منو با این کارش سورپرایز کرد!! واقعا خوش گذشت. واقعا یکی از بهترین روز های زندگیم بود. یکسال گذشت
من برای حمید یک ادکلن گرفته بودم. به هوای اینکه سالگرد ازدواجمون رو میخوایم دوتایی بگیریم حمید یک دستبند طلا برام گرفته بود. اگه میدونستم اینجوری میخواد سورپرایزم کنه یه چیز بهتر از اودکلن میگرفتم براش :(
واااای خلاصه که خیلی همه چی خوب و عالی بود. 
عشق منی همسر مهربونم عاشقتممممم

داشتیم میرفتیم سمت خونه طرقبه عمه جون اینا ، حمید سوزوکی رو برداشته بود چون ماشین خودش رو داده درست کنن.
یک آهنگ از ایوان بند برام گذاشت.
 من با خواننده های جدید اصلا حال نمیکنم. ولی حمید وقتی اینو توی راه گذاشت گفت خانوم اینو گوش بده ، اینو من واسه تو خوندم
خودشم باهاش میخوند 
واقعا دوس دارم آهنگش رو. از دیشب تاحالا هزار بار گوش دادمش.
چطوری من اینقدر عاشق حمیدرضام؟ برای خودمم عجیبه

دریافت


 Evan Band - Moaf

عاشق 
اونه که لب هاش شکل اسم تو بشه 
واسه نوازشت دلش پر بکشه
بمیره وقتی عطرت این اطراف نیست 

عاشق 
خود منم که جون میدم برای تو 
سابقه داره مردنم به جای تو
بکش کسی تو عشق تو معاف نیست 

عاشق 
هر کاری میکنه بشه باب دلت 
میتونه وقتایی که بی تابه دلت
با خودشم سر تو دشمنی کنه 

عاشق 
تورو میخواد صد دفعه برگرده عقب 
یکی مث منه که گاهی نیمه شب
هوس عطری که تو میزنی کنه 

عشقم 
شاه دلم میخواد اسیر تو بشه 
نبند آغوشتو که پایتختشه
آدم انقد که تو خوبی سختشه 

عشقم 
میخوام بگم دوست دارم ولی کمه 
آخه حساب تو جداست از همه
اگه این عاشقی نیست پس چه مرگمه 

جونم 
واسه تو در میره شک داری مگه 
من برم گیرم تو میذاری مگه
دو طرفس این حس دلباختگی 

جز تو 
شاه قلبم پیش کی زانو زده 
دل اصلا عاشقت به دنیا اومده
که داره تن میده به هرچی تو بگی 

عشقم 
شاه دلم میخواد اسیر تو بشه 
نبند آغوشتو که پایتختشه
آدم انقد که تو خوبی سختشه 

عشقم 
میخوام بگم دوست دارم ولی کمه 
آخه حساب تو جداست از همه
اگه این عاشقی نیست پس چه مرگمه

دیروز یک سریال ترکی پیدا کردم به نام Bir Ask Hikayesi  یا A love Story یا حکایت یک عشق
داستان در مورد یک پسری هست که تو پرورشگاه بزرگ شده دو قلوش.
خواهرش بر اثر یک سانحه تصادف ماشین خل وضع میشه و خود پسره هم توسط یه زوج آلمانی به فرزند خوندگی گرفته میشه و میره آلمان. اونجا پدر و مادرش میمیرن و این پسر آواره میشه. یک شب یک دختری رو میبینه که توسط چند تا پسر گیر افتاده و اونا میخوان بهش کنن. جون دختره رو نجات میده.
چند وقت بعد میره ترکیه و تو یک برنامه تلوزیونی مثل ماه عسل ما شرکت میکنه و مشخصاتش رو میگه تا بتونه خواهرش رو پیدا کنه و دنبال مادرش بگرده.
بعد از یه عالمه پرس و جو و گشتن یه ردی از مادرش پیدا میکنه و میره دنبال خونه ی مادرش که تو خونه ی مادر واقعی ش همون دختره رو میبینه که تو آلمان اونشب نجاتش داده و میفهمه دختره منشی داداش ناتنی ش (داداش ناتنی پسره)
بقیه ش رو حوصله ندارم توضیح بدم. منم خیلی ندیدم سریالش رو
 در همین حد دیدم
قسمت ۱ -۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸-۹-۱۱-۲۰-۲۱-۳۰-۳۱-۳۶
تازه این قسمت هایی رو هم که دیدم هم هی رد میکردم.
من خوشم اومد از سریالش. کلا من از سریال ترکی خوشم نمیاد اصلااااااا ولی اینو دوس داشتم غیر از قسمت آخرش که واقعا اعصاب خورد کن تموم شد
از بیشترین چیزی که تو این سریال خوشم اومد فقط موزیک متن سریال بود. هروقت موزیک متن ش پخش میشد من زار زار گریه میکردم





زندگی برای ما ایرانی ها خیلی وقته که تموم شده.

خود من نمیدونم چطوری دارم به زندگی ادامه میدم. دلمو خوش کردم به اعضای خانوادم. هروقت به این فکر میکنم که هدفم از زنده بودن و زندگی کردن چیه میفهمم بدون هدف زنده‌م.

خیلی از ساده ترین چیزایی که همین کشور های همسایه دارن برای ما شده آرزو.

یه معلن فیزیکی داشتم سال پیش دانشگاهی میگفت اولین باری که میخواستم بیام تدریس کنم خیلی استرس داشتم استادم بهم گفت فکر کن داری واسه یه مشت گوسفند توضیح میدی. به جای دانش آموز تو یه کلاس گوسفند تجسم کن واسه خودت اون موق دیگه استرس نداری.

بعد این خاطره گفت نمیدونین از این بالا وقتی بهتون موقع تدریس نگاه میکنم چقدر دیدن یه کلاس پر گوسفند باحاله!

با خودم میگم چند ساله از اون بالای مملکت شبیه گله گوسفند شدیم؟ چند ساله بهمون مثل یه گله حیوون نگاه میکنن؟

چند ساله فرهنگ و شخصیتمون ازمون گرفته شده؟

کی بود ضرب المثل مفت باشه کوفت باشه رو جا انداخت؟ 

کی مردم یاد گرفتن واسه یه دونه کیم بستنی،شربت، شیر کاکائو، غذای نذری صف تشکیل بدن از این سر تا اون سر؟

هنوز بنزین لیتری ۲۵۰۰ نشده نصف خیابونای شهر ترافیک شه به خاطر صف پمپ بنزین!!

چقدر باید بگذره از شخصیت گوسفندی در بیایم؟

با خودم میگم این بود زندگی؟ 

حمید صبح میگفت از اول زندگیمون تاحالا یه عالمه پولدار تر شدیم. گفتم پولدار نشدیم ارزش پولمون رو حفظ کردیم

دلمون رو به چی خوش کردیماینا همه درده. درد داره. من حتی نمیدونم معنی آسایش و تضمین آینده چیه. تو اینستاگرام نگاه میکنم این خارجی ها چقدر عجیب غریبن. چقدر راحت بچه به دنیا میارن. مگه اونجا قحطی پوشک نیست. مگه اونجا یه دونه پوشک قیمت خون آدم نیست؟ مگه اونجا پشت گوشت رو دیدی شیر خشک بچه هم دیدی نیست؟!

یعنی خارج از این سرزمین نفرین شده زندگی چطوریه؟

مگه میشه آدم واسه ۱۰ سال دیگه ش برنامه ریزی کنه؟

من الان چیم؟ مرده م زنده م. 

خودمم نمیدونم

حمید میگه جنگ نمیشه ولی اگه بشه خوشحال میشم. از جنگ نمیترسم. جدی میگم. بلاخره آدم باید بمیره یه روز. چه بهتر که واسه من و امثال من تو همین جوونی باشه زودتر خلاص شیم آینده رو نبینیم اگه قراره تو بدبختی و حقارت زندگی کنیم همون بهتر که بمیریم


خب به سلامتی رسیدیم به سر پایینی آبله مرغون. یعنی دهنم سرویس شد از این آبله مرغون وای خدای من خیلی رو اعصاب بود. الان به دونه های روی بدنم نگاه میکنم جیگرم کباب میشه. همش دون دون شده

اول از همه فاطمه گرفت بعد سه هفته من و مامانم گرفتیم. هنوز فالل نگرفته

بنده خدا بابا چقدر زحمت منو کشیدن این چند روز.

الان چشمام درد میکنه نوموخوام چیزی بنویسم.

بای


۱-من امروز بعد از دو هفته دایانا رو دیدم

۲-دو هفته دیگه کنکور دارم و دلم شور میزنه

۳-کلا امروز بی حال و حوصله م

۴-خسته شدم واقعا خسته شدم دیگه کشش ندارم درس بخونم از ماه مهر من هر روز روزی حداقل ۳-۴ ساعت دارم میخونم. استرسش دیگه خسته م کرده :(


از جمعه شب که خونمون اومد و فائزه هم تو خونه تنها بود یک ترس خاصی از همه چیز پیدا کردم. واقعا اعصابم بهم ریخته.
یعنی وقتی به این فکر میکنم که اگه من جای فائزه بودم و وقتی در رو باز میکردم میدیدم دو نفر تو تراس حیاط هستن و منم تو خونه تک و تنهام چه حالی بهم دست میداد
حتی فکر کردن به چنین صحنه ای برای فائزه هم از درون نابودم میکنه خداروشکر که به خیر گذشت و ها فرار کردن.
کمتر از ده روز دیگه کنکورمه و فکر میکنم رتبه خوبی بیارم اگر خدا بخواد
ذهنم به خاطر اتفاقات این چند روزه و مهمونی بازی ها مغشوشه. 
کلا من از شلوغی و هر روز مهمونی رفتن خوشم نمیاد. جمع خانوادگیمون رو به همه چیز ترجیح میدم. یکم درونگرا تشریف دارم!

فکر میکنم از اون فشار عصبی ای هم که اومد خونمون هم باشه،علاوه بر استرس کنکور :
چند روزه جای کمرم به نظرم سیاتیک باشه به قدری درد میگیره که بی طاقتم کرده. نه میتونم پاشم، نه میتونم راه برم نه میتونم از پله ها برم بالا یا بیام پایین هیچ کار نمیتونم بکنم. 
من گناه دارم جِدَّنی! چقدر باید استرس تحمل کنم آخه؟ :(

کمتر از دو روز دیگه کنکور ارشده.

استرس دارم. میدونم قبول میشم. استادم دیشب بهم میگفت رتبه ت به احتمال زیاد تک رقمی میشه.

ولی میترسم. استرس دارم. خیلی خیلی.

مغزم خسته س. میترسم برم خونه حمید اینا. آخه میدونم اونجا بهم میگن اصلا استرس نداشته باش. فوقش سال دیگه میخونی

بنده های خدا میخوان استرس منو کم کنن ولی نمیدونن با این حرفشون نه تنها استرسم کم نمیشه بلکه واقعا ناراحت میشم. آخه هیچ کس نمیدونه من چه تلاشی کردم و چقدر خوندم

ولی وقتی بهم میگن ایشالا که خوب میدی کنکور استرس زاست ولی سعی کن با وجود استرس نتیجه زحماتت رو به باد ندی 

اینطوری استرسم بیشتر نمیشه حداقل از من کار غیر ممکن کسی نمیخواد


شب قبل کنکور ساعت ۱۱ شب خوابیدم از استرس ۲ بیدار شدم. از ۲:۳۰ . از روز قبل کنکور یعنی چهارشنبه در حال دور کردن درس ها بودم تا ۱۰:۳۰ شب. باز از ۲:۳۰ شروع کردم تا ۵:۳۰ که تمام درس هام یک دور شد. صبح زود رفتم دانشگاه وقت کردم یه دور دیگه درس بالینی رو بخونم.

ساعت ۷ رفتم تو حوزه. ساعت ۸ که کنکور شروع شد. آمارش آسون بود. علم النفسش هم همینطور ولی بقیه درس هاش نصفش آسون بود نصفش خیلی سخت. کرک و پرم ریخت واقعا. اعصابم خورد شده بود. موقعی که میخواستم زبان رو بزنم از جون مایه میذاشتم پسیج هارو میخوندم میخواستم زبان رو بیخیال شم پاشم برم بیرون. گفتم جا نزن. بمون! تلاشت رو بکن

درسته که خوب ندادم منی که واسه تک رقمی شدن آماده آماده بودم. ولی جا نزدم. آخه یه اخلاقی دارم وقتی میبینم دارم شکست میخورم سریع جا میزنم ول میکنم همه چیز رو. اخلاق بدی بود. ولی سر جلسه وقتی تو ذهنم اومد پاشم برم گفتم میمونم و تلاشمو میکنم خودم حال کردم!!

خلاصه درصد هام در حد ۸۰ درصد اینا نمیشه ولی خب تلاشمو کردم. کنکور امسال جالب نبود ولی بازم دلم خوشه عالی کار کردم. عالی خوندم و درصد هام و آمادگی قبل کنکورم حداقل به خودم ثابت کرده بود. تو نظر سنجب هم همه میگفتن از هر درسی نصف سوالاش آسون بود نصف سوالاش فوق العاده مزخرف و سخت

ظهر خیلی جوش زدم و استرس بهم وارد شد. فالل زنگ زد با گریه بهم گفت بیا دنبالم من جای خونه مامانی عمو ام. تا رسیدم بهش مردم و زنده شدم فکر کردم تو خیابون اتفاقی براش افتاده خیلی ترسیدم

رسیدم خونه یک سردردی گرفته بودم که سرم داشت میترکید فقط

امروز شروع کردم دارم Becoming از Michelle Obama رو دارم میخونم. دیگه هرچی باداباد 


امروز به دعوت بابا اهالی خانواده یعنی زن و بچه و دامادین رو دعوت کردن ارم شیشلیک خورون

اینقدر خوردم که جا نداشتم داشتم میمردم 

بعد از ناهار هم رفتیم با حمید آبمیوه خوردیم!

شب هم با مامان  فالل و حمید رفتم پاژ چندتا چیز میزی خریدیم شام خوردیم برگشتیم. بابا رفته بودن خونه عمه جون امیررضا و فاطمه و سینا هم رفته بودن باغ یکی از فامیلای سینا


پ.ن: من هیچ انگیزه و آرزویی ندارم برای ادامه زندگی به جز خانواده م.

هرچه قدر انگیزه کمتری پیدا میکنم وابستگیم به خانوادم بیشتر میشه

خدایا اگه ما ایرانیا بمیریم لابد میریم جهنم دیگه؟!!

من که به شخصه میرم جهنم چون نماز هام رو خیلی خیلی ندرتی میخونم


شنبه ها : پادکست های تاریخ شفاهی ایران + culips podcast 

یکشنبه ها: پادکست های چنل بی + culips podcast

دوشنبه ها: پادکست های بی پلاس + culips podcast

سه شنبه ها: تد تاک + culips podcast

چهارشنبه ها و پنج شنبه ها : باقی پادکست چنل هایی که سابسکرایب کردم تو گوگل پادکست رو دل بخواهی گوش بدم + کیولیپس پادکست


•من جزو کسایی بودم که اصلا با کتاب های صوتی یا هرچیزی که تصویری یا قابل لمس نباشه میونه خوبی نداشتم مثل پادکست ( پادکست یه فایل صوتی هست که طولانی تر از موزیکه و معمولا از ۲۰ دقیقه هست تا ۳ ساعت. و حول و حوش یک موضوع صحبت میشه تو اون پادکست) تا اینکه اتفاقی تو اینستاگرام چند ماه پیش فکر میکنم قبل عید بود پیج چنل بی رو پیدا کردم و رفتم یکی از پادکست هاش رو گوش دادم. به قدری صحبت های آقای علی بندری ، و داستانی که تعریف میکرد منو جذب کرد که تا مدت ها ذهنم درگیر ان داستان بود. 

چنل بی، داستان های واقعی و جذاب عصر معاصر ما رو روایت میکنه و کاری میکنه که شما با پادکست آشنا و دوست بشین

کم کم مثل من تایم موزیک رو کم کنین و یه پادکست اختصاص بدین

پادکست های چنل بی رو دانلود کنین به خصوص دار و دسته نخبگان عضلانی که واقعا به معنای واقعی کلمه منو جذب خودش کرد. برای حمید هم تعریف کردم داستانشو و به همه هم معرفی میکنم این اپیزود از پادکست های چنل بی رو.


هم حس خوبی دارم هم حس بد. هم خوشحالم هم نیستم. خوشحالم چون شاغل شدم هدف دارم برای تایمم و خب این سرآغاز خیلی چیزاست برای.

ناراحتم چون بخور و بخواب تموم شده. دوست دارم هروقت دلم میخواد برم مسافرت بدون دغدغه. بدون مرخصی. مخصوصا تو پاییز و زمستون که همه جا خلوته و جون میده برای مسافرت.

تو تابستون هم ساعت کاریم از ۸:۳۰-۹ شروع میشه تا ۱ ظهر.

بابام میگن باید قرارداد کاری بنویسی ولی من مخالفم چون تا همین الانشم چند تا سمت دادن به منی که هنوز مدرک لیسانسم رو هم نگرفتم از دانشگاه و هیچی سابقه کار ندارم از سرمم زیادیه. البته بابام صلاح منو میخوان و نمیخوان مشکلی برام پیش بیاد ولی حداقل تا یکسال نمیتونم حرفی از قرارداد بزنم چون واقعا بهم لطف کردن منو اونجا قبول کردن


واقعا نمیدونم چرا دست و دلم به نوشتن دیگه نمیاد

با اینکه خیلی اتفاق ها افتاده و من دو جا مشغول به کار شدم ولی تا میام اینجا چیزی بنویسم مغزم خالی میشه

من به عنوان مشاور روانشناس تو مرکز اختراعی مشغول به کار شدم

با بچه های کنکوری در ارتباطم.

امروز یه دختره اومده بود پیشم حقیقتا دختر کوشا و زرنگی بود. تو هر فیلدی که وارد میشد جایزه میاورد فقط یه مشکل داشت بابایی داشت که از پیشرفت های جامعه به دور بود پدرش به شدت خودخواه و لجبازافسردگی داشت دختره میگفت بابام اجازه نمیده درس بخونم. حتی دبیرستان هم نمیذاشت برم به زور راضیش کردم. دانشگاه رو که دیگه اصلا نمیذاره. کم کم اشکش درومد صداش میلرزید وقتی صجیت میکرد مامانش رو صدا زدم باهاش یکم صحیت کردم قبول کرد همکاری کنه با دخترش تا یکم این فشار ها برداشته شه از رو این بچه گناه داشت

یه دختر دیگه اومده بود میگفت مامان بابام سه سال پیش از هم جدا شده بودن و امسال دوباره برگشتن. حال روحی خوبی نداشتم تو این چند سال

یه دختر  فوق العاده آروم و سر به زیر بود خیلی به دلم نشست از همون لحظه اولی که اومد تو اتاق بهم سلام ‌کرد دوس داشتم برم بغلش کنم ، اینقدر برام انرژی یود این دختر

مظلومانه گفت من به درد رشته پزشکی میخورم؟ یه همچین بچه ای با این روحیات حساس و آسیب پذیر که اینقدر معصوم و مظلومه به درد پزشکی نمیخوره. روحیاتش با پزشکی سازگاری نداره‌

پ.ن: چند روزه درست حسابی خانواده م رو ندیدم دلم براشون تنگ شده :(


پی مردی می‌گردم که به کارهای خانه رسیدگی کند، به بچه‌ها برسد، غذا را همیشه سروقت آماده کند تا از کار که برمی‌گردم در کانون گرم خانواده که او تدارک دیده خستگی درکنم، از موقعیت شغلی خودش بگذرد تا من پیشرفت کنم.در رختخواب حسابی راضی‌ام کند و نگذارد حس کمبود کنم. در عوض من به او پول توجیبی می‌دهم، گاهی هم می‌برمش سفر. خیلی مهم است که بچه‌ی کوچکمان اگر شب از خواب بیدار شد، مرا بیدار نکند تا راحت بخوابم و فردا سرکار سرحال باشم.اگر چنین مردی می‌شناسید خبر دهید که بروم ببینم شکل و قیافه‌اش چطور است و اگر پسندیدم، بگیرمش.


تعجب کردید؟ این‌ها گوشه‌ای از شرح وظایف ما زن‌ها در چندین قرن گذشته‌اند.



غزل صدر


با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم من ۴ تا همبرگر خوردم

مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا. 

فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی

منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش. و شروع میکردم یه پرو کردن لباس.

با مامان و بابا نشستیم تحلیل و بررسی استراتژیک فامیلی کردیم

فائزه هم ازم طلب پتو کرد که از اتاقم بیارم منتها من یادم رفت فکر کنم الانم خواب باشع دیگه

الان کنار حمیدرضا نشستمقبل اینکه مامان اینا بیان یه عالمه بوسش کردم و لپش رو کشیدم. نمیدونم تا حالا کسی تجربه کرده یا نه که از شدت دوست داشتن یه نفر آدم دلش بخواد به مرز مردن برسه و بگه ای خدا منو بکش از این عشق راحتم کن

شبا وقتی نگاش میکنم همچین حالی میشم بعد از خود بی خود میشم لپش رو میگیرم یا مححححححککککککممممممم بوسش میکنم تا یکم آروم بشم.

از بس من دوست دارم عشقولک من


306

یه سریال کره ای دیدم به اسم Moon Lovers . از زمانی که دیدم تا همین الان که دو هفته س میگذره کلا تو حال و هوای اون سریالم. چقدر این سریال غمگین و قوی بود. سریال های غمگین برام سنگینن. نمیتونم باهاشون کنار بیام. نمیتونم هضمش کنم. خلاصه که سریال قشنگ و قوی ای بود

سرم شلوغه مشاور تحصیلی کنکوری شدم. معلم دبیرستان شدم. ولی خب به این راضی نیستم. تمرکزم رو گرفتن مدرک ارشدم و بعد از اون دکترا هست و کار بالینی و کلینیکی.

بابام یکی دوماهی میشه هر روز صبح زود میرن هتل و شبا ساعت ۱۰-۱۱ میان. ناراحتم براشون . هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم فقط میتونم نگاه کنم.

مامان تازگیا به جای شیفت ظهر، شیفت عصر میرن حرم و پنج شنبه ها تا ساعت ۱۰ حرمن.

فاطمه هر روز صبح میره سالن مطالعه برای کنکور میخونه تا ساعت ۱۰ شب.

فائزه سرش با نقاشی و نگار گرمه.

حمید قدم های بزرگ تو کارش و شغلش برداشته. ولی نگرانشم تو این مملکت نفرین شده نمیشه قدم های بزرگ برداشت. تا بفهمن پولداری یا داری پولدار میشی سریعا جوری میان سروقتت و به زمین میزننت که دیگه نمیتونی بلند شی از جات

حیف حیف. حیف این مردم و این زندگی که داره تلف میشه


همش استرس اینو دارم که تو مشاوره خوب عمل نکنم و دانش آموزام از دستم بپرن.

حالا فعلا داریم میریم با مامان و بابا و حمیدرضا و فاطمه و فائزه و سینا میریم پیتزا خورون.بقیه این پست رو بعدا مینویسم

آخیییییشششش چقدر آدم وقتی با خانواده‌شه بهش آرامش میده❤❤


زندگی عادلانه نیست

من افتادم تو یکی از ترسناک ترین کشور و تو ترسناک ترین دوران تاریخ این کشور. دیدن عکس های قبل انقلاب  شنیدن رفاه مردم تو اون زمان برام قابل تصور نیست. درک من برای اینکه کسی سگ دو نزنه واسه زندگیش و بازم آخر ماه نرخ تورم بالاتر از قدش باشه نیست.نمیدونم آزادی آزادی ای که کشور های دیگه ازش دم میزنن چه مزه ای داره و نمیتونم جز بگیر و ببند این روز ها چیزی جز این رو تصور کنم وقتی اسم آزادی رو میشنوم. حق انتخاب رو فقط وقتی میخوابم دارم که چه خوابی ببینم. عادت کردم بزنن تو سرم و هر غلطی دلشون میخواد باهام بکنن بعدشم بگن خفه شو عوضش امنیت داری

به جاش اونور دنیا مثل من ایرانی، سگ جون نیستن یه شکست عشقی کافیه که از زندگی بیزار بشن. از شدت خوشبختی خوشی میزنه زیر دلشون و خودکشی میکنن چون پوستشون مثل ما کلفت نیست از بس هر روز مردن و زنده شدن. تا تقی به توقی میخوره سریع افسرده میشن و تحت مداوا قرار میگیرن و مثل ما از سیاه ترین اتفاق ها یگ روزنه سفید پیدا نمیکنن تا ازش جوک بسازن بلکه خنده رو لب ها بیاد و بخندن.

کاش فقط ۶۰ سال زودتر به دنیا اومده بودم اونوقت موقع انقلاب خودم زودتر خودمو میکشتم تا لین روز هارو نبینم.

ننگ بر من که تو این کشور زندگی میکنم و به دنیا اومدم. 

ننگ بر من که مردن این همه هم وطن و بدبختی ها رو میبینم بازم به فکر ادامه زندگی ام.

دلم میخواد اون دنیایی نباشه. دلم میخواد بعد مردنم همه چیز پوچ باشه تا حداقل بعد مرگم در آرامش باشم

ولی گویا اون دنیا برنامه آویزون شدن از جهنم به خاطر اهنگ گوش دادن و رقصیدن و مو بیرون انداختن و مومن نبودن داریم

 خب خداروشکر


309

نشستم رو تخت تو اتاق حمید. دارم رضا یزدانی گوش میدم آهنگ تهران تهران الان داره میگه اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه. بیخیال بدبیاری زنده باد این عاشقانه!!

از دست حمیدرضا ناراحتم. خیلی ناراحتم ولی چیکار کنم اینقدر دوسش دارم؟ حتی وقتی هم ناراحتم ازش بازم دلم میره واسش جالبه هااا. مثل تو داستان ها شده عشق من. فکرش رو نمیکردم یه روز اینقدر عاشقش باشم.

من راستی راستی افسردگی گرفتم. منتها ماژور نیست واسه همین فقط هرکسی اینجا رو میخونن میدونن افسردگی دیس تایمی گرفتم. وگرنه صبح یه آدم معمولی ام با کار های معمولی و حرف های معمولی. شب ها وقتی حمید میخوابه من میمونم یه عالمه ناامیدییه عالمه فکر های پوچ و الکی. مجبورم اینقدر برم تو اینستاگرام و پست های بیهوده 5.minutes.crafts رو ببینم تا چشمام خسته شه صبح شه و من بمونم با یه عالم دغدغه و استرس.

الان آهنگ سلول شخصی رضا یزدانی رو گوش میدم چقدر این آهنگ رو سال ۹۵ وقتی با بابا و فاطمه فائزه رفتیم کیش ، موقع پیاده روی اینو گوش میدادم

الان داره میخونه :"یکی رو قلب و مغز و افکارم پتک آهنگر ها رو میکوبه لشکر ۲۷ رویاها قبل از آغاز جنگ مغلوبه"

فکر میکنم لازمه پاییز سال دیگه دوره روانکاوی رو شروع کنم. باید بفهمم تو این ناخوداگاه لعنتی چی میگذره که اینجوری ناامید شدم.

ولی واقعیت اینه که من واقعا مشکلی تو زندگیم ندارم من هیچ چیز خاصی ندارم که بگم به خاطرش افسردگی گرفتم من یه مامان بابا ی مهربون و فداکار دارم. یه شوهر و عاشق و مهربون دارم که عاشقانه دوسم داره. خواهر هام خوشحال و خوبن وضعیت سلامتی هممون اوکیه. مشکل خاصی نداریم واقعا!!!!

من خوشبختم.

البته فکر میکنم اینقدر این ت لعنتی رو دنبال کردم و غصه وضعیت مردم رو خوردم حالا به این سطح از بی معنایی رسیدم.

خودمم خوب میدونم همینه ترجیح میدم فیلم های پست های بی محتوا مثل لباس و کیف و فشن ببینم تا معنادار و ی و اجتماعی. و با خودم میگم دیگه حوصله م نمیکشه واسه اینا.ترجیح میدم فیلم های خارجی ببینم تا ایرانی. به حدی رسیدم تو خیابون شهروند ایرانی میبینم اعصابم بهم میریزه چون با تمام وجووم میدونم تو چه فلاکت  و بدبختی و باتلاقی دست و پا میزنیم.

بگذریم

دو سه شب پیش هوس یک انیمه از دوران بچگیم رو کردم من عاشق این انیمه بودم. عاشق شخصیت هاول بودم. آرزوم بود یه نفر عاشقم بشه مثل هاول مهربون و با ادب. برای من فداکاری کنه 

قلعه متحرک هاول جزو انیمه های ماندگار جهان هست. و از روی یک رمان به همین اسم ساخته شده

کمپانی گیبلی ژاپن ساخته ش. ولی دوبله انگلیسی‌ش با صدای کریستین بیل هست فاطمه بلاخره اسم کریستین بیل رو یاد گرفتم و دیگه بهش نمیگم تام کروز

خدایا مرسی یک هاول به اسم حمیدرضا تو واقعیت بهم دادی


310

نوشتم و پاک کردم چون دیگه نمیخوام اینجا از تفکر هام و احساسام بنویسم 

چون حمید از حرف هام اشتباه برداشت میکنه و قضاوت اشتباه میکنه و یه آجر کج گذاشته میشه تو برج شناخت همسر که اول ازدواجمون داره میسازه و تا آخر با همون آجر کج برج رو میسازه :/


311

نشستم رو تختم و خودم رو دارم از تو آینه نگاه میکنم. به کتابخونه م نگاه میکنم که امشب تا صبح چی بخونم. یه لیست از کتاب هایی که نخوندم میاد جلو چشمم و همشون رو یه ورقی میزنم

از یه طرف دوس دارم تا صبح کتاب بخونم تا بلکه خوابم ببره و از یه طرف حوصله کتاب خوندن ندارم.

دلم میخواد بخوابم با خیال راحت ولی نمیتونم. سرماخوردگی لعنتی باعث شده تمام سینوس هام دوباره چرکی بشن دلم میخواد پیشونیم رو بشکافم و از شر این سینوس های لعنتیم خلاص بشم.

دارم به این فکر میکنم که آره من دیگه اون دختر مجرد که تمام زندگیش درس و کتاب بود نیستم

از تک تک لحظات شبانه روزم استفاده میکردم تا کتاب بخونم. حالا دست و دلمدبه کتاب خوندن نمیره.

نمیدونم شاید فقط این حس مال امشبه و روز ها و شب های دیگه دوباره برگردم به کتابخونه‌م

من و حمید امشب جدا خوابیدیم. چون باید امشب میرفتم خونه حمید اینا بخوابم و نمیخواستم بقیه اعضای خانواده حمید اینا مخصوصا دایانا از من سرماخوردگی بگیره.

سرم سنگینه چشمام درد میگیره و نمیتونم بخوابم. تا حدودی استخون دردم

دلم میخواد بخوابم :(((


سال ۹۸ هم تموم شد.چه سال بدی بود. تا همین الانشم که زنده م به نظرم باید خداروشکر کنم

سیل- زله- کشته شده های اعتراضات آبان- تشییع جنازه سلیمانی- هواپیما- کرونا 

واقعا ایرانی ها از گربه ها هم بیشتر جون دارن. سگ جون تر از ایرانی جماعت تو تحمل سختی زندگی و بازم لبخند زدن هیچ بنی بشری نیست

ولی خب خوب یا بد ۹۸ تموم شد. یک سال از عمر من هم رفت باهاش. خاطرات موندن و گفتن این جمله که چه زود گذشت انگار همین دیروز بود ، روز قبل از عید ۹۸

یا اصلا انگار همین دیروز بود روز اول سال ۹۵!

سال ۹۹ میشم ۲۵ ساله :( خیلی زود داره سنم میره بالا من آمادگی این سرعت بالا رو ندارم. هنوز فکر میکنم تو ۱۸ سالگی موندم قسمت بد ماجرا اینه که ۱۸ سالگی ۷ ساله که تموم شده

یه زمانی خودمو تو آینه میدیدم میخندیدم به قیافه م میگفتم تو میخوای ازدواج کنی اوسکول؟ تو اصلا عقلت قد میده واسه ازدواج؟ اصلا آمادگی ازدواج رو داری؟

حالا ۳۱ فروردین ۹۹ که بیاد ، میشه ۲ سال از روزی که من و حمید ازدواج کردیم!

برای سال ۹۹ اصلا اصلا دوست ندارم حرف بچه بیاد! حتی دوست ندارم بهش فکر میکنم.

یه راز در مورد من وجود داره اونم اینه که من فوبیای بارداری دارم. زایمان که دیگه رو شاخشه. تصور حاملگی هم باعث میشه گریه م بگیره. حالا ۲۵ سالگی که تازه میخوام برم سر خونه زندگیم ولی واقعا دوست ندارم تو سن کم بچه دار شم. دوست دارم مثل موقع ازدواجم خودم به این نتیجه برسم که ۱۸ ساله موندن همیشگی کافیه! وقت بچه داریه که البته این دیگه مثل ازدواج یه نظر شخصی و واحد نیست. یه نظر دوتاییه و ۵۰ درصد تصمیم ، تصمیم حمیدرضاست.

آخی ۲۹ اسفند ۹۶ من تهران بودم و داشتم با بچه های دایی هادی صفا میکردم و میگفتیم و میخندیدیم. لحظه سال تحویل ۹۷ یه تبریک عید گفتیم و همگی ( خانواده ما و بچه های دایی هادی و دایی حامد و مامانی و آقاجون) رفتیم سمت شمال. چقدر کیف داد اقااااا یادش بخیر.  بعد از مسافرت شمال بود که دو هفته بعدش با حمید عقد کردم. ذوق و شوقی داشتماا❤

سال ۹۹ من و حمید میریم خونمون. حمید یه خونه دیده خیلی باحاله. یه حیاط خیلی بزرگ داره. اگر اونو بخره پنجره هاشو سرتاسری و قدی میکنه. وای هر روز تجسم میکنم خونه رو که تو حیاطش یه عالمه گل و درخت کاشتیم و دم در و دم پنجره یاس و پیچک کاشتیم❤ وای آخ جون خونه پر نور❤❤ حمید میگه تو حیاط میخوام باربیکیو بذارم. به نظرم تخت هم بذاره. مثل تخت های تو شاندیز. از این تخت ها ما هم تو خونمون گذاشتیم. رو تراس. هروقت عمه جون اینا میان تو تابستون یا بابام میخوان جوجه یا کباب یا شیشلیک درست کنن میشینن رو اون تخته. به نظرم باحاله.

از خدا میخوام سال ۹۹ حال همه خوب باشه. ایرانی جماعت سربلند بشه. وضعیت اقتصاد خوب بشه. کرونا تو ایران جمع و جور بشه. سطح فرهنگ و رفاه مردم بره بالا. قیمت ها بیاد پایین. مردم بیشتر به همدیگه رحم کنن. بیماری ها کمتر بشه. اعضای خانوادم ( ۱۳ نفرن) صحیح و سالم و سلامت باشن. بیماری هاشون در حد یک سرماخوردگی ساده باشه فقط. بیشتر از سال ۹۹ بخندن و کمتر گریه کنن. آرامش زندگیشون بیشتر باشه. منم خدایا  دیگه خودت میدونی چی میخوام. اگه بشه که دست من بدبخت رو هم بگیری ❤

نوروز مبارک


۹ روز دیگه دومین سالگرد ازدواج من و حمیدرضاست❤ 

دوسال گذشت کی باورش میشه؟

دوسال پیش من ک حمید چقدر آتیشمون تند بود و فکر میکردیم عشقمون همینطوری تند و تیز باقی میمونه.

الان بعد از دوسال عمق عشق مون بیشتر شده.

هنوزم که هنوزه وقتی نگاش میکنم حالم خوب میشه. وقتی خوابیدنش رو میبنم به این فکر میکنم که چقدر دوسش دارم. هنوزم که هنوزم حمید وقتی میخواد بخوابه دستش رو میندازه دورم و پاش رو هم میندازه رو کمرم.

 هنوزم وقتی بغلم میکنه سرمو میچسبونم به قلبش احساس خوشبختی میکنم. آرامش میگیرم.

باورم نمیشه دو سال پیش اینقدر با سختی زیاد بهم رسیدیم. وقتایی که یواشکی میرفتیم باهم بیرون❤

---------------------------------

الان بابا و حمید و سینا پای منقل نشستن دارن شیشلیک و جوجه و برگ درست میکنن.

من هر دو دقیقه یکبار میرم رو ایوون ، دستبرد میزنم به غذا ها میام. فالل خوابه. فاطمه از حموم اومده بیرون غر غر میکنه میگه به منم سر منقلی بدییییییییین و سینا هم براش یک بال کبابی میبره. مامان دارن نماز میخونن و بابا هم دارن به داماد ها تعارف میکنن که تا داغه بردارین همین الان بخورین. حمید میگه دست شما درد نکنه ممنون. من میگم بابا جون اگه حمید نمیخوره بدین سهمشو به من

الان حمید اومد تو آشپزخونه صدام میزنه سنبل خانم گوشی رو جمع کن دیگع وقت ناهاره.

مامان یک لباس قرمز قتطی لباس های سفید انداختن تو ماشین لباس شویی همه لباس ها صورتی شده


من الان فهمیدم که ترایپوفوبیا دارم. (Trypophobia)

نکته جالب اینجاست که این ترس رو من از بچگی داشتم و حتی فکرشم نمیکردم که این ترس های به ظاهر بی ربط همشون بهم مربوط باشن!

وقتی بچه بودم تو حموم موهام رو که میشستم و یک دسته از موهام رو نگاه میکردم، میدیدم شبیه حفره حفره شدن و واقعااااا میترسیدم

چندسال پیش ها، حدودا سال ۹۲ بود که دوستم یک ایمیلی برام فرستاد در مورد اینکه لباس زیر رو وقتی میگیرین اول بشورینش بعد استفاده کنین. چون یک زنی تو امریکا یک کرمی گرفته از لباس زیر آلوده که تمام نوک سینه هاش رو خورده و حفره حفره شده و به سرعت تخم گذاری کرده و از هر حفره یک کرم در اومده بود.

عکسی که از سینه اون خانوم ظاهر شد رو صفحه لپ تاپ من دقیقا شبیه گل پسته ای هست.

اول های ازدواج که هرجا میرفتیم حمید گل میاورد برامون، تو دسته گل هاش، گل پسته ای بود. منم هروقت میدیدم حالم بد میشد و سر و صورتم شروع میکرد به خارش.

گل پسته ای واقعا به نظرم ترسناکه منو دقیقا یاد اون عکسه میندازه.

خلاصه که جل الخالق به حق چیزای نشنیده. ترس از حفره های نا متقارن هم شد ترس آخه؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها